۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

دريا و آفتاب (١)

هوا آفتابى بود و دريا آروم و كم موج ، نور آفتاب از لاى لوردراپه اثاث كهنه ى خونه ى ساحلى را راه راه كرده بود ، ملحفه ها دور بدنش گره خورده بود . تنش خيس عرق بود و خط حركت قطره هاى اون تا گودى كمر رسيده و چكه ميكرد ؛
بايد تا همه ى رختخواب خيس نشده بود بلند ميشد ؛ كمى شوق ميخواست ، كمى نشاط ؛
با بى ميلى و به سختى از تختخواب بيرون آمد ، لباسهايش را در آورد، خيس بودند ؛ يك تى شرت به تن كرد و همانطور گيج و بى علاقه رفت سمت دستگاه قهوه ساز ، شايد يك قهوه ميتونست حالش را بهتر كنه ، با فنجان قهوه سمت بالكن رفت ،روزنامه ى صبح را كه پسرك صاحبخانه به روال هر روز كنار در گذاشته بود را خم شد و برداشت ،دوست داشت وقتى مشغول نوشيدن قهوه بود نگاهي هم به تيتر اخبار بندازه ؛
قهوه و روزنامه و دريا و آفتاب .... راه افتاد سمت ساحل ، سمت آب ، تى شرتش را در آورد و انداخت روى نزديكترين صخره سنگى به آب كه البته خشك هم بود ؛ تن كه به آب زد انگار دوباره زنده شد ،شنا كردو جلو رفت ، آفتاب و آب پوستش را نوازش ميداد، و او مست بود از اين نوازش ؛ اونقدر جلو رفت كه زمين زير پاهايش خالى شد ، و موج ها !!! موج هاى نامرئى ، نمايان شدند ، هر چه بيشتر رو به ساحل دست و پا ميزد دورتر مى شد ...
خورشيد و دريا ....
چشمانش را كه باز كردن چشمان مهربانى برويش خنديدند ؛
ادامه دارد ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر