۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

رخوت

دچار بى احساسى شده ام ، ده روزيست كه اينطور شده ام ، تا ده روز پيش شيدا بودم و خوشحال ، تا ده روز پيش ديدنش روح و جانم را صفا ميداد، نديدنش قلبم را در سينه مى فشرد، حالا ولى مانده ام تو رودرواسى ِ با خودم و او !! ديگر دوستت دارمهايم بى ريشه شده اند از ته دل نيستند، بى جانند و من ميترسم كه بفهمد كه تغيير كرده است احساسم ؛ به همين دليل ست كه همچنان به خود يادآورى ميكنم كه به او بگويم دوستش دارم !!!!
نه اينكه دوستش نداشته باشم ، نه، تنها دچار بى حسى گشته ام و چيزى حس نميكنم ، دچار نوعى رخوت شده ام ، دلم تنهايي ميخواهد، و حضور هر روزه ي او دريغ كرده اين تنهايى را از من !!!